Wednesday, November 3, 2010

افکار زخمی من

دوس دارم از روزمرگی ها بنویسم.از دغدغه های کوچیکی که هر روز باهاشون درگیریم.اما وقتی قلم دست می گیریم فک می کنیم یا باید از عشق بنویسیم! که اونم نمی دونیم چیه! خوده من
اولین بار عاشق دختر همسایمون شدم! 15 سالم بود و فک می کردم عشق اساطیری و ایناس! بعد فهمیدم که عشق اون نیس بعد 21 سالم بود که عاشق همکلاسیم شدم.بعدا فهمیدم اونم نیس.الان 24 سالمه و هنوز نمی دونم این چیه که  خلقی رو دنبال خودش می کشونه اما فک کنم عشقم زانوی مامانم باشه که تا شبا ماساژش ندم خوابش نمی بره.

یا باید یه سری کلمات قلنبه ردیف کنیم که خودمونم نفهمیم!

می خوام بگم وقتی یکی میاد میشینه کنارم و می گه:" فلانی خیلی آدم بیخودیه!" می پرسم چرا و می گه :"می شینه پشت سر این و اون حرف می زنه!" چه حرصی می خورم!

1 comment:

  1. فک کنم عشقم زانوی مامانم باشه که تا شبا ماساژش ندم خوابش نمی بره

    ali bood

    ReplyDelete