Thursday, June 16, 2011
Saturday, May 14, 2011
2 نمایشگاه کتاب
83
(مینی بوس)
-میشا این دختره چه فیس دوس داشتنیی داشت
- :-) ...
(رو بروی صندوق سیب زمینی سرخ کرده فروشی)
-چی بدم؟ 2 تا سیب بودین شما دیگه؟
-نه!!!!! سیب زمینی!!!
(روبروی حوض بزرگ نمایشگاه)
-آقا شما از کجا اومدین؟ کرجی هستین؟
-بله! مهر شهر.
-ای جان! کاش پرنده بودم بال می زدم تو آسمونِ مهر شهر.
(رو بروی غرفه ی قلم چی )
-ببخشید شما از آقای ساداتیان کتاب دارید؟
-نه! معروفه؟
-نه معلممونه!
-کجا درس می خونین؟
-کرج.
-کیشیشیانو می شناسی؟
-نه!
کیشیشیانو نمی شناسی؟!
-نه!
(زیر پل عابر)
-اوه اوه! چه شلوغه!!! مگه پل عابرم صف داره!!؟ نیافته همه بمیریم؟! من که از این رد نمی شم! اعتباری بهش نیست!
-می خوای از وسط خیابون از رو یه متر ونیم نرده بپری بی فرهنگ؟
-ترجیح می دم زنده بمونم و بی فرهنگ!
(نیم ساعت بعد)
-عجب غلطی کردم از رو پل رفتما!پدرم در اومد!
کتابای خریده شده:نهج البلاغه-قرآن-مجموعه کمیک های بزرگمهر حسین پور-چنین گفت زرتشت-تست فیزیک آبی قلم چی
90
(شب-فیس بووک)
-نمایشگاه رفتی؟
-سلام آره امروز رفتم اتفاقا ! گرما زده شدم برگشتم هنوزم سرم درد میکنه !
-خوب بود؟
-من اینطور نمایشگاه ها رو دوست ندارم هیچ فایده ای نداره کسی که اهله کتاب باشه مثل آدم میره از کتابفروشی میخره اینا هم که میرن 90 درصد البته یا واسه گشتن با بی اف / گی اف میرن یا واسه هر هر کر کر یا واسه دزدی , واسه اینکه خودشونو با فرهنگ نشون بدن !
ولی در کل پارسال بهتر بود !
(اتوبوس)
-آقای راننده کجا داری می ری!؟ از این مسیر باید می رفتی فک کنم!
-نمایشگاه می رم دیگه!
-نمایشگاه الان تو مصلی ست!
(در ورودی مصلی)
-کجایی؟
-شرقِ شبستان
-کجا می شه؟
-2تا ابول و یه گردالی می بینی؟
-گنبد و گلدسته؟
-آره!
-کجاش؟
-از اینجا یه دودیم بلند میشه! من پشت سطل آشغال نشستم!
(غرفه ی کتب خارجی)
-چه خوب! کتابِ پدیده های انتقالِ نشرِ اسپرینگر 9 تومنه!
-صفراشو شمردی؟
-نه!!!
-...
(تو مسیرِ یکی از غرفه ها)
-اما خیلی ضایع ستا! دارم می رم خونه یه کتاب دستم نیست!
-تو کلا کسیو می بینی که کتاب دستش باشه؟
-اممم...نه!
(جلوی در تاکسی وقتی یه خانوم عقب نشسته و من و آقای میان سال خپلی که کلی خرت و پرت دستشه می خوایم بشینیم! راستیتش تر جیح می دم که من اول بشینم بعد خانومه بعد آقاهه! هیچ کی خوشش نمیاد یه سیبیل کلفته بو گندو بچسبه بهش!خواه دختر باش یا پسر!)
-آقا شما اگه وسیله داری اذیت می شی سمت در بشین
-نه فرقی نمی کنه! (شیرجه به سمت در!)
(وایییییی حالم به هم می خوره! کثافت بو گندو! خودتو به خواب می زنی هی ولو می شی اون ور؟! تخم سگ؟! باید بری بمیری با این سن و سالت بی شرف!
اه اه! قیافه شو! الکی خودشو به خواب می زنه بعد مثلا از خواب می پره یه ملچ ملوچی می کنه و زیر چشی منطقه رو بررسی می کنه و از نو! راستشو بخوای یکی 2 بار اومد تا نوک زبونم بگم آقا خجالت بکش! اما گفتم بزار دختره خودش چیزی بگه! البته اون بیچارم هی خودشو جمع و جور می کرد و هی چپ چپ نگا می کرد ولی این حیوون آدم نیست که!
خاک دو عالم بر اون سرت که آبرو واسه مردو مردی نذاشتی!
کثافت!
الدنگ!
عوضی!
مریض!
...
Monday, April 18, 2011
دلم سیگار و شراب می خواد!
دلم سیگار و شراب می خواد!
اوه نه! من نباید سیگار بکشم!
من بی نیاز از وابستگیم! من یه سربازم!
زندگی واسه من همیشه حکم یه جنگ بی پایان بوده! جنگ با دنیایی که منو نمی خواد! جنگی با همه ی نا برابری ها و نا ملایماتش! جنگی با همه ی هوس ها و نیاز ها که بندی می شن به پاهام.واسه منِ یاغی.
شاید واسه خیلیا اینطوره.
اوه خدا دوس دخترم ترکم کرد...
اوه خدا دوس پسرم بهم خیانت کرد!
اوه خدا بابام پول نداره!
اوه خدا بی کارم!
اوه خانوم دامنتو بده بالا تر...
اوه آقا نگاهتو...
اوه خانوم رو سریتو بکش جلو!
هوش سرباز صاف وایسا!
هی ضعیفه توو دوستتو بکشم یه دیه بیشتر نمی دم...
بابایی پس تو چرا غذا نمی خوری؟!؟!؟
دلم سیگار و شراب می خواد...
اوه نه! من نباید سیگار بکشم!
وقتی یه جا جنگی هست.آدما 2 دسته می شن.کسایی که به هر دلیل ترجیح می دن به جایی برن که جنگ ،جنگِ اونا نیس.و یا ورود به جنگی که توش بهترن. این دسته رو نمی شه نکوهش کرد.این یه دو راهیه که باید انتخاب کرد.بری جایی که دلت نسوزه، بری جایی که کسی که باتوم می خوره خواهرت نیس، بری جایی که فاصله ی خیابونی که شبیه پوسترای مجله ماشینه با جایی که بچه هاش گل بازی می کنن تو کوچه خیلی زیاده... یا بمونی و میدون و خالی نکنی...کوچه هایی که بوی پونه می دادنو الان بوی باروت و نفرت رو به بوی ریحون و بارون مهمون کنی.
اما عده ای که می مونن کشته میدن، به خطر می افتن،فشار می کشن ، زخمی می دن و...
اما کسی که از این مبارزه سالم بیرون میاد آدم کمی نیست.مستحق مدال افتخاره...
اوه مرد! و این منم که آخرین پک و به سیگار می زنم و به تفنگی که یه گوله بیشتر تو خشاب نداره تکیه می دم و بلند می شم. و سیگاری که می ندازم زمین و با پوتین لهش می کنم.من و این سنگر که بعیده بهش پشت کنم.
زندگی واسه من همیشه حکم یه جنگ بی پایان بوده! جنگ با دنیایی که منو نمی خواد!
دلم سیگار و شراب می خواد!
اوه نه! من نباید سیگار بکشم!
من بی نیاز از وابستگیم! من یه سربازم!
اما نه!!!!! از صمیم قلب دلم آغوشتو می خواد...
دلم آغوشتو می خواد...
دلم آغوشتو می خواد...
Friday, April 15, 2011
خدایا
خدایا! یه روزم که شده از اون عرشت بیا پایین به جا اینکه از بالا به کمدیه زندگی ما بخندی...تراژدیه لحظه هامونو با هم گریه کنیم...
Sunday, April 3, 2011
آییییی آدم ها
آییییی آدم ها که در دریا می سپارید جان!
این عده که بر ساحل نشسته شاد و خندانند...
مدتهاست که در خود مرده اند...
این عده که بر ساحل نشسته شاد و خندانند...
مدتهاست که در خود مرده اند...
Monday, March 28, 2011
از اینجا و از اونجا!
یه چند تا نکته بود که من هی می خواستم بنویسم در موردش! اما نوشته های سر سری ارضام نمی کرد! از طرفی وقت و حوصله شم نداشتم! وقتی می شینی حوصله می ذاری می نویسی! ولی کسی حوصله اش نمی گیره بخونه تش چه فایده؟! ما ایرانیا معمولا آدمایی هستیم که دایم می گیم وقت نداریم! سرم شلوغه! کسی ندونه فک می کنه رو 5 تا مقاله توامان داریم کار می کنیم! سه تا کنفرانس خبری و علمیم داریم! که اگه یه ثانیه بشه دو ثانیه ما بیچاره شدیم.پشت چراغ قرمزی هنوز 10 ثانیه مونده چراغ سبز شه دس ایرانیا نی ره رو بوق! بابا! عزیز من! می خوای کجا بری آخه؟! می خوای پنج دیقه زود تر برسی خونه! بپری جلو تلوزیون دیگه! غیر اینه؟! یا فیس بوک مثلا! چه غلطی می خوای بکنی؟! همین بوق یکی از اون مسایلی بود که با زندگی ما ایرانیا عجین شده! و من می خواسم در مورد الحده بنویسم و حسم نگرفت! جان مادرتون! جون هر کسی دوس دارین انقدر بوق نزنین! تبدیل به یک زبان شده دیگه بوق! انواع بوق معانی مختلف!
یه نکته دیگه! من به ساحت دوستان نمی خوام بی احترامی کنم! منو ببخشن! اما این لایک دیگه چی بگم! یه کلیکه دیگه! کنتور نداره که! باور کن اگه می گفتن آقا هر لایکی 50 تومن! آمارش یک دهم می شد! امروز یه بنده خدایی پی ام داده که امین یه چی وال کردم! بپر لایک کن! دلیلشم این بود لایکام بره بالاحالا رف بالا؟! چی می شه؟
طرف دیگه اینه که مثلا یه متنی می نویسی! کلی روش کار کردی! طرف حوصله نداره بخونه! یه لایکی می زنه که یعنی آره! مام هستیم! جالب تر از اون اینه که من متوجه شدم عین این مداحا که یه سری سینه زن دارن می فرستن قاطی جمعیت واسه شور دادن! هر کسی که چیزی می نویسه یه سری لایک زن داره! فرق نمی کنه چی باشه! طرف لایکشو می زنه! یعنی اگر بنویسه یه توپ دارم قلقلیه! یه سری لایکشونو می زنن!
لایک زدن یعنی این که من این حرف و این لینک و این کوفت رو قبول دارم! دوسش دارم! سه نقطه می ذاری طرف لایک می کنه! اول لایک می کنن! بعد می خونن که چی نوشته طرف!
آها راستی! هیچ وقت فک نمی کردم که ریدن به آدم انقد کیف بده! ببخشینا! اما اسم دیگه واسش پیدا نکردم! امروز بعد 2 روز! وایییییی! نمی تونستم باور کنم که یه چیز به این سادگی ته لذت دنیا رو بهم بده! وقتی 2 شب بود خواب راحت نداشتم!
نکته ی آخر! هم خیلی فمینیستیه! حوصله گیس کشی دارم! باشه بعدا!
Saturday, March 12, 2011
تهران طهران
پارسال بعد از عید بود که با جمع کثیری از دوستان به دیدن این فیلم (تهران طهران) رفتیم و تقریبا کسی راضی از سینما بیرون نیومد،یه سری از بچه ها که یه پاکت سیگار کشیدن با فیلم! بیرون رفتن! 4-5 ساعت هم در حین فیلم کارایی که وقتشو قبلا نداشتن انجام دادن! بس که این فیلم بند تنبونی و کشدار بود! اما من چون کلا تو فیلم دیدن سعی می کنم صبور باشم! جفت دستی با یه پاکت خالیه استند بای! دسته های صندلی رو چسبیده بودم!
قسمت مهرجویی باز قابل تحمل بود! اپیزود دوم که تهوع آور بود! تقریبا تمامی بازیگرا هر جور که دوس داشتن بازی می کردن! انگار نه انگار که کارگردانی بوده! صاحاب نداشته انگار کلا فیلم! فیلم نامه ی ضعیف و کلیشه! تدوین مسخره و...!
اما! کم لطفی نکینیم و بگیم از ترانه ی زیبای (به زعم من البته!)فیلم تهران طهران بر خلاف خود فیلمش
و هنرمند عزیزمون رضا یزدانی بر خلاف بازیِ ضعیفش از پس خوندن خوب بر اومده
چه خوب می شد که ما ایرانیا فقط اون کاری رو می کردیم که توش بهترینیم.
البته قسمت رپ که به آهنگ اضافه شده مثل عکس برگردون تف خورده آویزونه تو کار! اما در کل زیباست.
*****
حوصله ندارم اما همه ی قصه رو میگم
همه ی قصه رو حتی اونجایی که دوست ندارم
بزار صحبت کنیم این بار جای این که بنویسیم
راجع به دو جین سوالو یه سری عقده ی بدخیم
می دونم که دیگه مردم مرگ من موقتی من نیست
این جواز دفن و کفن یه صدای لعنتی نیست
توی این بحبوحه ی شک وسط این همه بحران
خودمو گوشه ی آسفالت جا گذاشتم تو اتوبان
ژست بی خوبی منگی واسه من نگیر دوباره
کسی که جلوت نشسته عصبی و لت پاره
من دیگه اصلا نمیخوام تیغو رو رگم بسرم
پایتخت دود و گوگرد قهرمان فصه ی مرگ
اگه عاشقت نبودم پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری ، زنده باد این عاشقانه (2)
خط موشکو تو دستت نسل من خط کشی می کرد
واسه انفجار قلبت شعر من خودکشی می کرد
جعبه جعبه استخونو غم پرچمای بی باد
کودکی نسل ما رو به قرنطینه فرستاد
من با زندگی شعرم یا با تو شوخی نداشتم
واسه تو شوخی بودیم ما خیلی تلخه سرنوشتم
حالا هی غلط بگیر از دیکته های نانوشته ام
یا که اوراق بهادار بده جای سرنوشتم
اگه عاشقت نبودم پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری ، زنده باد این عاشقانه (2)
بین این صد تا اتوبان یه مسیر منحنی نیست
که کسی پشت سرم هی نده فرمان واسه ی ایست
وقتی آژیر رو کشیدن توی گوش لت و پارم
خودم عین بمب دستی شعرم هم شد انفجارم
یه نفر رو در و دیوار خون خاطره می پاشه
[یه نفر که میگه این بار بزار انگشت رو رو ماشه
خیلی ساده نرسیدی سر صحنه واسه اجرا
انگاری که محض خنده گرگه زد به گله ی ما
اگه چیزیو نگفتم توی خاطرم نمونده
متاسفم که ذهنم خاک قصه رو تکونده
تسمه ی دلم برید و من از اون دقیقه لالم
یه سری تصویر موهوم ساخته میشه تو خیالم
ببین این زخمای کهنه دیگه پانسمان نمیشن
شدن عین تیر آخر وسط جمجمه ی من
منزوی شو توی قلبت ،ی اد کارون شب دجله
سر کوچه های بن بست ، یاد حجله پشت حجره
بچه های خاک و بارون، یادته ریختن تو میدون
مادراشون پشت شیشه، پدراشون ته دالون
پس چرا با تو غریبست، نسل بی خاطره ی من
یادمون نیست که چه جوری، واسه همدیگه می مُردن
پاش بیفته باز دوباره، روی مغربت می بارم
باز توی منطقه ی مین ، دست و پامو جا می ذارم
اگه عاشقت نبودم، پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری، زنده باد این عاشقانه (2)
اسم پایتختو با خون ، می نویسم واسه یادداشت
تنها چیزی که تو دنیا ، روی پاهام نگهم داشت
سر و ته کنم تو جاده ، مقصدم تهش همین جاست
وسط برجای تهرون ، ازدحام شعر و رویاست
می گذره این روزا از ما ، ما هم از گلایه هامون
عادی می شن این حوادث ، اگه سختن اگه آسون
توی پاییزمجاور ، وسطای ماه آذر
شد قرارمون که با هم ، بزنیم به سیم آخر.
قسمت مهرجویی باز قابل تحمل بود! اپیزود دوم که تهوع آور بود! تقریبا تمامی بازیگرا هر جور که دوس داشتن بازی می کردن! انگار نه انگار که کارگردانی بوده! صاحاب نداشته انگار کلا فیلم! فیلم نامه ی ضعیف و کلیشه! تدوین مسخره و...!
اما! کم لطفی نکینیم و بگیم از ترانه ی زیبای (به زعم من البته!)فیلم تهران طهران بر خلاف خود فیلمش
و هنرمند عزیزمون رضا یزدانی بر خلاف بازیِ ضعیفش از پس خوندن خوب بر اومده
چه خوب می شد که ما ایرانیا فقط اون کاری رو می کردیم که توش بهترینیم.
البته قسمت رپ که به آهنگ اضافه شده مثل عکس برگردون تف خورده آویزونه تو کار! اما در کل زیباست.
*****
حوصله ندارم اما همه ی قصه رو میگم
همه ی قصه رو حتی اونجایی که دوست ندارم
بزار صحبت کنیم این بار جای این که بنویسیم
راجع به دو جین سوالو یه سری عقده ی بدخیم
می دونم که دیگه مردم مرگ من موقتی من نیست
این جواز دفن و کفن یه صدای لعنتی نیست
توی این بحبوحه ی شک وسط این همه بحران
خودمو گوشه ی آسفالت جا گذاشتم تو اتوبان
ژست بی خوبی منگی واسه من نگیر دوباره
کسی که جلوت نشسته عصبی و لت پاره
من دیگه اصلا نمیخوام تیغو رو رگم بسرم
پایتخت دود و گوگرد قهرمان فصه ی مرگ
اگه عاشقت نبودم پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری ، زنده باد این عاشقانه (2)
خط موشکو تو دستت نسل من خط کشی می کرد
واسه انفجار قلبت شعر من خودکشی می کرد
جعبه جعبه استخونو غم پرچمای بی باد
کودکی نسل ما رو به قرنطینه فرستاد
من با زندگی شعرم یا با تو شوخی نداشتم
واسه تو شوخی بودیم ما خیلی تلخه سرنوشتم
حالا هی غلط بگیر از دیکته های نانوشته ام
یا که اوراق بهادار بده جای سرنوشتم
اگه عاشقت نبودم پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری ، زنده باد این عاشقانه (2)
بین این صد تا اتوبان یه مسیر منحنی نیست
که کسی پشت سرم هی نده فرمان واسه ی ایست
وقتی آژیر رو کشیدن توی گوش لت و پارم
خودم عین بمب دستی شعرم هم شد انفجارم
یه نفر رو در و دیوار خون خاطره می پاشه
[یه نفر که میگه این بار بزار انگشت رو رو ماشه
خیلی ساده نرسیدی سر صحنه واسه اجرا
انگاری که محض خنده گرگه زد به گله ی ما
اگه چیزیو نگفتم توی خاطرم نمونده
متاسفم که ذهنم خاک قصه رو تکونده
تسمه ی دلم برید و من از اون دقیقه لالم
یه سری تصویر موهوم ساخته میشه تو خیالم
ببین این زخمای کهنه دیگه پانسمان نمیشن
شدن عین تیر آخر وسط جمجمه ی من
منزوی شو توی قلبت ،ی اد کارون شب دجله
سر کوچه های بن بست ، یاد حجله پشت حجره
بچه های خاک و بارون، یادته ریختن تو میدون
مادراشون پشت شیشه، پدراشون ته دالون
پس چرا با تو غریبست، نسل بی خاطره ی من
یادمون نیست که چه جوری، واسه همدیگه می مُردن
پاش بیفته باز دوباره، روی مغربت می بارم
باز توی منطقه ی مین ، دست و پامو جا می ذارم
اگه عاشقت نبودم، پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری، زنده باد این عاشقانه (2)
اسم پایتختو با خون ، می نویسم واسه یادداشت
تنها چیزی که تو دنیا ، روی پاهام نگهم داشت
سر و ته کنم تو جاده ، مقصدم تهش همین جاست
وسط برجای تهرون ، ازدحام شعر و رویاست
می گذره این روزا از ما ، ما هم از گلایه هامون
عادی می شن این حوادث ، اگه سختن اگه آسون
توی پاییزمجاور ، وسطای ماه آذر
شد قرارمون که با هم ، بزنیم به سیم آخر.
Wednesday, February 9, 2011
آینه
منو اون فاصله ای که
می کشوندم به تحقیر
منو اون آینه ای که
منو می بره به تصویر
تصویر مردی که بی تو
اینجا پوسید دیگه اما
لاشه های مغزِ چیزش
عبرتی شد واسه فردا
راس می گی! چه فایده داره؟
کی مقصر بوده از ما
هر کی بگه اون یکی بود
عادلانست
جهان سومی ایم ما
منو ماشه
مغز و لاشه
تو نشونه رفتی پامو
منو اون پا شدنامو
منو پاشیده شدنامو
منو قرآن
تو و اون نامه ی کوتاه
که هنوز نخونده لاشه
نصف قلبی که تو بردی!
منو اون نصفه ی نیمه
بعیده توش کسی جاشه
چه مهم شعر منکه
بی تو تصویری نداره؟
یه نگاه به نصفه بنداز!
لک تزویری نداره
گیر نده!
تیکه نمی خوام
برو اون تیکه حلالت
پازلِ کامل نمی خوام
یه قرار عاشقانه؟
دل که تقصیری نداره!
خسته از مرور لحظه ام
خسته از غر غر و نق نق
خسته از چیدن واژه
کی جایزه خواسته از تو؟!
مهم کیفیتِ تاژِ
Sunday, January 30, 2011
جامعه شناسی نخبه کشی
می خوام چند دقیقه وقتتونو بگیرم! تمام تلاشم بر این بوده که بیهوده نباشه! اما اگر در آخر فهمیدین اتفاق افتاده در ابتدا عذر می خوام.
جامعه شناسی نخبه کشی یکی از بهترین کتابایی که من در زمینه ی تاریخ معاصر خوندم.نثر مقاله وار و مستند گونه بودنش تقریبا عالیه.بدون تعارف عادات مذموم ما ایرانیا که این همه ادعای فرهنگ تمدن و هنر داریم رو به چالش می کشه،ممکنه جاهایی زیاده روی کرده باشه اما چیزی رو بیان نکرده که اصلا وجود نداشته باشه.ملتی که پای حرف خودش رو به کوروش وصل می کنه،رسما به محمد وصل می کنه اما عملا در بهترین حالت به کریم شیره ای می رسه.اجازه بدین قسمتایی از کتابو بیارم که توضیح بیشتری ندم.
تنها ترس بوده و نه امنیت اجتماعی ناشی از قانون و روابط اجتماعی.
یک نمونه:
"از جمله گفته اند در زمان شاه صفی وقتی که حاکم قم که مرد نجیبی بود برای تعمیرات قلعه ی قم و مرمت پل رودخانه و بعضی مخارج دیگر از این قبیل بدون اینکه به شاه بنویسد و اجازه بخواهد به حکم شخصی خود یک عوارض مختصری به سبد های میوه که به شهر وارد می شد بسته بود،خبر به شاه رسید.شاه به قدری متغیر شد که حکم کرد حاکم را با زنجیر به اصفهان بردند.پسر این حاکم از محارم شاه بود و توتون و چپق مخصوص به شاه ما داد،شاه صفی حکم کرد تا پسر سیبیل های پدرش را بکند،بعد بینی او را ببرد ،بعد گوش ها و چشم ها و دست آخر سر او را از تن جدا کرد.بعد از این کار شاه ،پسر را به جای پدر حاکم قم کرد و پیر مرد عاقلی را به نیابت او مقرر داشت و او را با حکمی بدین مضمون به قم فرستاد:"اگر تو از آن سگ که به درک رفت بهتر حکومت نکنی ترا به سخت ترین شکنجه خواهم کشت."
این نشون می ده که ما ایرانیا وقتی زورمون می رسه چه آدمایی وحشیی هستیم.همین آدم اگه مغول حمله می کرد می شاشید به خودش قطعا! اما در ضعیف چزونی کم نمیارن
دیوم این که چه آدمای عقده ایی به ایران حکومت کردن که به باباشونم رحم نمی کنن.چطور می خوان غم خوار مردم باشن.
سیوم اینکه باید همیشه یکی از عوض همه تصمیم بگیره!
کاری که این کتاب کرده اینه که به شیوه ی کاملا علمی دوره های مختلف رو از جهات مختلف اعم از سیاسی،اقتصادی و... با هم مقایسه کرده و در ضمن توضیح داده که همون موقع تو اروپا چه خبر بوده.
تو این کتاب با داده های تاریخی مختلف دوره ای که تو ایران مردم تو جهل و بدبختی دست و پا می زدن شاها تو زناشون،تو اروپا تکنولوژی مثل برق داشته پیش می رفته مثالی که واسه خود من خیلی جالب بود:
"ظرفیت ناوگان دریایی اتگلستان در سال 1585 به میزان یکصد هزار تن بود که در 1760 به 325 هزار تن رسید.در اواخر قرن هجدهم ناوگان تجاری انگلیس متشکل از 6000 هزار کشتی به ظرفیت پانصد هزار تن بود که صد هزار جاشو در آن مشغول به کار بودند و این درست همزمان با کشمکش زندیه بر سر تاج نادر بود.در سال 1720 یعنی دو سال قبل از سقوط شاه سلطان حسین،انگلستان سالانه 50000 تن آهن مصرف داشت که اگر جمعیت آن روز انگلستان 10000000 نفر باشد مصرف سرانه ی آهن 5 کیلو در سال بوده ،در حال که در سال 1988 ایرانیان به کمک پول نفت تولید سرانه ی معادل 1.5 کیلو داشته اند"
زمانی که فرهنگی از حداکثر طلبی اروپا را فرا گرفته بود،چیزی که ما ایرانیا تازه بهش رسیدیم،چیزی که اونا ازش رد شدن،ما تازه به فکر تسخیر طبیعت افتادیم،با تولید انبوه و مزخرف! با ضایعات! با آلوده کردن محیط زیست! با سر بریدن درختا! با پیر کردن خاک! و...
"مردان بزرگ خلاق و مبدع نبوده اند، بلکه به منزله ی قابله هایی بودند برای آنچه روح زمان بدان آبستن بود"
(هگل- تاریخ فلسفه، ویل دورانت.)
"بسیاری از روشنفکران پیشرفت اروپا را ناشی از پیشرفت علم تلقی می کنند و این نوعی تلقی باژگونه است. چنین تلقی موجب می گردد که این جامعه خود را به صورت ظاهر به آخرین پدیده های علمی مجهز کند در حالی که از پیشرفت اجتماعی چیزی عایدش نمی گردد،این به دلیل همان تلقی باژگونه است.در تمام رشته ها آخرین دستاورد های علمی را ترجمه و به دانشگاه می آورند ،ولی فارغ التحصیلش کارایی چندانی ندارد.
واقعیت آنچه در جوامع صنعتی رخ داده است این است که پیشرفت های علمی همراه تحولات اجتماعی و در پاره ای از موارد متعاقب آن رفع مشکل سرمایه داری قرار گرفت"
با این پاراگراف تا سر حد مرگ موافقم! ما معمولا انقدر به واردات و آماده خوری عادت کردیم که فکر و فرهنگمون رو به زوال رفته! تازه گاهی آماده خور های خوبیم نیستیم! من بار ها گفتم ما ایرانیا معمولا از هر چیزی اون آسونشو می بینیم "که عشق آسان نمود اول..." و بعد جاهای سختشو به روغن سوزی میوفتیم. ما از موسیقی موی بلند و کیس گیتار و میبینیم،ما از هنر سیب کشیدن و دیدیم،ما از اسلام ریشو دیدیم،ما از برابری زن و مرد لخت شدن رو دیدیم ، ما تو خارج از کشور دیسکو هاشو دیدیم، ما از دانشجویی " امریکن پای " رو دیدیم و...
نتیجه چی میشه؟ کیس گیتارمون رو با زیر شلواری پر می کنیم،قرآنمون زیر خک تاب ور داشت،از زرتشتمون زنار موند و...
در واقع اینجا کم اهمیت کردن علوم انسانی و اجتماعیه که خیلی وقتا این مشکلات رو دامن می زنه! وقتی معمول تو ایران اینه که هر کس خرده هوش و سر سوزن ذوقی داره اولین انتظاری که ازش می ره دکتر شدن و یا مهندس شدنه و معمولا نفرات آخر رو به علوم انسانی میارن چه انتظاری می شه داشت؟ کسایی که اگر قرار مترجمی از فرهنگ غرب وجود داشته باشه کار اونها ست. وقتی که علوم اجتماعی به حاشیه رونده می شه،جایی که جامعه شناس واسه بیان یافته هاش واهمه داره چه انتظاری می شه داشت؟
ویل دورانت می گه:"در هر دوره ای افکار حاکم بر عصر،محصول جزء جزء مردمی بود که کم و بیش در گمنامی می زیستند،ولی این عقاید و افکار منتسب به کسانی می شد که آنرا روشن کرده و متوافق ساختند" از طرف دیگه سخن ناصر الدین شاه رو بشنوید به نقل از اعتمادالسلطنه:"من وزیری می خواهم که فرق کلم و استکهلم را نفهمد" و سر آخر سلطنتش زیر هجوم مشکلات:"من پادشاه ده میلیون رعیت نیستم،بلکه پادشاه شپش ها،گنجشک ها و غورباقه ها هستم. "
تموم شدن این کتاب مصادف شد با شروع کتاب " دو قرن سکوت" از محقق بزرگ کشورمون عبدالحسین زرینکوب در مورد وقایع پس از حمله ی اعراب به ایران که انصافا کتاب جوندار و بی نقصی رو ارایه کرده،با تحلیل های تاریخی و روایات مستندی که به قضاوت های شخصیش ضمیمه شده و می شه به یقین گفت تمام سعیش رو کرده بی طرفانه نظر بده،و تحلیل اینکه به سر این ملت و این فرهنگ چه اومده مردمی که زیر یوغ ستم عرب دو قرن طول می کشه که قد راست کنن و همیشه با شمشیر ی که پس سرشون بوده،ناچار به تعظیم بودند،این به ما به طور تلویحی می گه که کاسه لیسی و تملق و دو رویی که تقریبا وارد فرهنگ عام شده،ریشه ای بس تاریخی داره! ایران به عنوان دروازه ی شرق و غرب همواره آماج تارج و غارت از هر دو طرف بوده، و همیشه زمانی این اتفاق افتاده که ضعف و فساد سیستم مرکزی به قدری بوده که عده ای گستاخ شدن و به بهانه ای از فرهنگ و تمدن ایران چیزی کندن و چیزی چسبودن،به نحوی که می شه گفت فرهنگ ایران لحاف 40 تیکه ای شده که اسکندر رو میشه تو ش دید،عمر رو میشه دید،کوروش رو می شه دید،علی رو می شه دید،چنگیز رو توصف نونوایی می بینی و تیمورو سر کوچه تون و الی آخر رو ،وقتی که اعراب تازه به امپراتوری رسیده برای سرکوب کردن بعضی نهضت ها به قدری از ده های ایران آدم می کشتن که دیگه مردی نمونه،کتبی نمونه،دانشمند و موبدی نمونه و خون راه بیوفته چنان که می گن فرمانده عربی که از نهضت های گاه و بی گاه ایرانیا در شهری خسته شده بوده قسم می خوره که اینبار که به جنگشون بره انقدر بکشه که خون جاری شه رو زمین،میرن و می کشن و هر قدر که می کشن خون جاری نمی شه،تا این حد که آدما تموم می شن، به ناچار برای اینکه سوگندشو نشکنه آب داغ میریزن بین کشته شده ها تا لخته خونا جاری شه،این روایات به قول دکتر زرینکوب شاید خالی از افسانه نباشه،اما به ما دیدی می ده که به این خلق چه گذشته! چی شده که ما به جایی رسیدیم که این جمله ی نیچه صادقِ برامون:"ای نژاد کوته روزِ رقت انگیزای زادگان غم و اندوه...بهترین تقدیر آن است که در دسترسشما نیست،یعنی نزاع بودن و نبودن،پس بهترین تقدیر زود مردن است"
خالی از لطف نیست اگر از امیر کبیر مردی که جونشو پای آزادگی و آزاد اندیشی گذاشت نام ببریم.مردی که به خوبی شرایط ایران رو حس کرده بوده و کاش می تونست چند سالی به اون روال ادامه بده! کاش! اما از زبان خودش که میگه:
"حال و روز این غلام بیچاره ببینید که از دست این زن ومرد ها چه میکشم...آنقدر به به بیقاعدگی خو گرفته بودند که وضع هر قاعده ای را تهدیدی به نفع خویش می شناختند،چیزی که در میان نبود نفع عموم است...
دشمن از بهر این غلام از زن و مرد بسیار است"
"چو آید به مویی توانش کشید چو برگشت زنجیرها بگسلد
باری معلوم است مقدر آاسمانی بر تمامی کار این غلام است(بر تمام کردن کار امیر)"
در مقابل جواب اون ناصرالدین شاه که نمی دونم چی لایقشه بگم! رو ببینین! این جواب رو بار ها و بار ها خوندم و بار ها و بارها قلبم درد گرفت! چه مفهوم عمیقی از فرهنگ منحط ایران میده ، که چه ساده بزرگمردی رو اینطور مثل دستمال مچاله به کام مرگ می فرستتش،واقعا من ماهی شب عیدمون رو هم دلم نمیاد اینطور بندازم بیرون حتی وقتی که مرده !
وای برما!
میگه:
"چاکر آستان ملائک پاسبان...حاجعلیخان...فراشباشی شهریاری...به فین کاشان رفته و میرزا تقی خان را راحت نمایید."
همین؟! آشغال همین؟! زبان قاصر جدا! مستم بوده باشه مست الاغی بوده! من سیاه مست هم که بشم همچین مزخرفی عمرا بگم! اصلا باورم نمی شه پای جون یه آدم! اونم همچین آدمی در میونه!
به نقل از شریعتی:
"عوام زدگی یک بیماری رقبت بار و اندیشه کش اجتماعیست،ما غالبا در بررسی انحطاط اجتماعی و بلا های سیاسی،فکری و اقتصادی ای که دچارش می شویم تنها به دلایل و علل خارجی و بیرونی توجه داریم و این روش تنها نیمی از حقیقت را به دست می دهد...علت العلل را باید در درون جست...و از این است که من برآنم که ایران نه از عرب بل از ساسانیان و دستگاه موبدان شکست خورد و علت زوال تمدن و حیات اجتماعی ایران اسلامی قرن هفتم را نه در یورش مغول بلکه باید در انحطاط بینش اسلامی و رواج تعصب مذهبی و زوال حس ملیت ایرانی و رکود و انحراف روح اسلامی جست ..."
یاد این روایت افتادم که وقتی لاوازیه دانشمند گرانسنگ فرانسوی رو بعد از انقلاب فرانسه به گیوتین می سپرند بزرگی میگه:"ثانیه ای طول کشید که این سر از بدن جدا شه! اما قرن ها طول می کشه همچو سری به بدن بر گرده..."
اینارو گفتم واسه اونایی که حال یا وقت کتاب خوندن ندارن اما واسه کسایی که دارن:
جامعه شناسی نخبه کشی و دو قرن سکوت رو حتما بخونین! که با عرض شرمساری هر دو ممنوعه چاپش!
لازم شد نکته ای رو در اینجا بگم،چندی پیش یکی از دوستان من رو در نوشته ای تگ کرده بود که 30 سال انقلاب رو تا جریان انتخابات 88 آورده بودو از این حرفا،یه آقایی که گویا پلی تکنیک می خوند( و من خیلی افسوس خوردم که همچین احمقایی تو جامعه دانشگاهی ما هستن) کامنت گذاشته بود که آی خاتمی فلان کروبی فلان! منم گفتم باشه من دفاع خاصی از خاتمی ندارم بکنم اما این آدم هیچ کاری نکرده باشه به فرهنگ ایران خیلی کمکا کرده،کتاب هایی اون دوره چاپ شد که سال ها می کشه تا دوباره اجازه چاپ بگیرن،و گفت نه! در دوره ی خاتمی اخلاق از بین داشت می رفت! و این حرفِ خیلی لمپنای قرمز و قهوه ایی امروزمونه که من به اشد مخالفم با این قضیه گفت چنتا از اون کتابا نام ببر؛منم هی نام بردم، هرچی ما گفتیم! تو کتش نرفت که نرفت و مثل میخ آهن و سنگ بود و ادعا داشت که کوئیلیو سرخپوست پرسته! و با نظر به اینکه من خودمم از کوئیلیو زیاد خوشم نمیاد ولی این حرفش خنده دار بود.از اون خنده دار تر این که به من می گه برید یه کم مطالعه کنید ببینید این کوییلیو کیه! هیچ می دونی این آدم سابقه خود کشی داره! و من هم از درد به خودم می پیچیدم و هم از خنده !
پس این دو کتاب رو می گم که هر دو در نوع خودشون کتب بی نظیری هستن و البته جامعه شناسی نخبه کشی رو می دونم زمان خاتمی چاپ شده اما در مورد دو قرن سکوت نمی دونم ولی دو نکته ی دیگه:
کتاب جامعه شناسی نخبه کشی از خرداد سال 1377 تا اواسط سال به چاپ هشتم هم رسید،تو خود حدیث مجمل بخوان...
یکی از اتهامات آقای مهاجرانی (که من متا سفانه در اون زمان خیلی کوچیک بودم تا نظر قطعی بدم) وقتی استیضاح شد این بود که به آقای زرینکوب برای مداوا و اعزام به خارج کمک هزینه داده از طرف وزارت ارشاد.
حالا دیگه شما بگین آدم چی بگه در مقابل احمقایی که از این مزخرفات می گن! وقتی هر کی که حرف واسه گفتن داره ناچار به خروج از ایران (شایدم نیس! نمی دونم!) و دانشگاه می شه جایی بی شعورایی مث اینا! زجر آوره! زجر آور...
اما در این بین باز هم صدای نو خواهی ایران و ایرانی ،صدای مردم ستم کشیده ی اعصار از زیر برف و یخ با جوونه های سبزِ تازه می شکفه،اون جوونه ها تویی رفیق! تا می تونی تا نفس داری نه برای ایران نه برای ایرانی برای انسانیت تلاش کن.قد بکش نگو که سخته !
به امید دنیایی بهتر
Thursday, January 20, 2011
ما!؟
من و تو
دیروز چو نقطه ای
اوج یگانگی
در انطباق ما شدن
امروز
دو خط موازی
در امتداد یک راه
بی نقطه ی دیدار...
حتی به جاودانگی...
(شفیعی کدکنی Ft امین)
دیروز چو نقطه ای
اوج یگانگی
در انطباق ما شدن
امروز
دو خط موازی
در امتداد یک راه
بی نقطه ی دیدار...
حتی به جاودانگی...
(شفیعی کدکنی Ft امین)
Saturday, January 15, 2011
the longest day
محشر بود این فیلم ! در زمان خودش و الانم فیلم خوبیه با وجود طولانی بودن خوش ساخته و از دیدنش خسته نمی شین اما خب محدودیت های تکنیکی اون موقع نسبت به فیلمایی که الان می بینیم ممکنه گاهی مسخره به نظر بیاد و عالی می شد اگر این فیلم
دوباره ساخته می شد.شاید نجات سرباز رایان یه جورایی باز سازیه اون باشه هرچند ارتباط فیلم نامه ای ندارن و من طولانی ترین روز رو از جهاتی بیشتر پسندیدم و اگر این فیلم عینا باز سازی می شد حتما اونو نسبت به نجات سرباز رایان ترجیح می دادم،هرچند دیگه جان وین نیس!
این فیلمو بهتون پیشنهاد می کنم.
Thursday, January 6, 2011
کرم شبتاب...
گه گداری
شعله ای، نوری
و نمای چهره ی شب زده یِ خسته ی مردی
کرم شب تاب و لبی
و طنین سرد شلیک...می درد حنجره را...می رسد تاریکی
**********
میگن سربازای جنگ جهاتی که تو شب سیگار می کشیدن شکارِ تک تیر اندازای آلمانی می شدن...واسه من جالبه مردی که از نسخی تو اون شرایط سیگار می کشیده...یا شاید خطرشو نمی دونسته و ندونسته آخرین کام ها رو می گرفته...و چه خارشی می گرفته انگشت اشاره ی کسی که ماشه رو می کشیده...
***************
تاریکی که تو این روزام هس منو می بره به یاد اونا می ندازه،که هر نوری هرچند کوچیک،خاموش می شه....
Subscribe to:
Comments (Atom)